انگشت آتشین پیرمرد یهودی
پیرمرد یهودی گفت بدن من داغ است و بدن تو خنک است، بیا بغلت کنم تا اندکی جگرم حال بیاید، گفتم نمی شود، گفت لا اقل بگذار دستم را به سینه ات بگذارم، گفتم نه، گفت نوک انگشتم را بگذارم، گفتم باشه، چاره ای نیست.
پیرمرد یهودی گفت بدن من داغ است و بدن تو خنک است، بیا بغلت کنم تا اندکی جگرم حال بیاید، گفتم نمی شود، گفت لا اقل بگذار دستم را به سینه ات بگذارم، گفتم نه، گفت نوک انگشتم را بگذارم، گفتم باشه، چاره ای نیست.
روزی رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح نگاهی به جمعیت کرد و پرسید از قبیله بنی نجار کسی اینجا هست؟ گفتند چطور؟ فرمود به آنها بگویید یکی از شهدای قبیله شان در ورودی بهشت محبوس شده است و نمی تواند وارد شود. به دادش برسید.